کلید اسرار

نام کتاب: پسر سرایدار
نویسنده: اندرو کلمنتس
مترجم: مرجان ظریفصنایعی؛ افسانه سلیمانی مختاری
ویراستار: افسانه طباطبایی
ناشر: نشر دیبایه
نوبت چاپ: اول، سال۱۳۹۱
شمارگان: ۱۰۰۰ نسخه
تعداد صفحه: ۱۵۶
قیمت: ۵۰۰۰ تومان
مجموعهی «داستانهای مدرسه» در بخش ترجمهی شانزدهمین جشنوارهی کتاب کودک و نوجوان (تیرماه ۱۳۹۲) برگزیده شد. این مجموعه شامل کتابهای «فریندل»، «خبر لندری»، «داستان مدرسه»، «پسر سرایدار»، «کارنامه» و «یک هفته در جنگل» اثر «اندرو کلمنتس» است که با ترجمهی «مرجان ظریف صنایعی» و «افسانه سلیمانی مختاری» از سوی نشر دیبایه منتشر شدهاند.
اندرو کلمنتس با نوشتنِ رمانِ «فریندل» از عالمِ معلمی به دنیای نویسندگی قدم گذاشت. او این داستان را در سال ۱۹۹۰ میلادی نوشت و شش سال بعد منتشر کرد. چیزی نگذشت که کلمنتس و کتابش موردتوجه جوایز مختلف ادبی قرار گرفتند و «فریندل»، از سال ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۰ میلادی، سی و یک جایزه دریافت کرد و سی و چندبار دیگر هم نامزد گرفتن جایزه شد و …..
بعد از موفقیتِ «فریندل»، کلمنتس تجربهی موفقِ پرداختن به محیط مدرسه و مسائل دانشآموزی را دوباره تکرار میکند و داستانهای تازهای مینویسد. از میان داستانهای مدرسهایِ اندور کلمنتس، میخواهم دربارهی «پسر سرایدار» بیشتر حرف بزنم.
در این کتاب، کلمنتس ماجرای «جک رنکین» را تعریف میکند؛ دانشآموزی که پدرش سرایدار مدرسه است و او از شغل پدرش ناراضی و عصبانی است. برای اینکه فکر میکند سرایدار بودن پدرش مایهی شرمندگی و باعثِ سرافکندگیاش است. همیشه، در هر نزاع و درگیری در مدرسه، پای شغل پدرِ جک در میان است و دانشآموزان هم به چشمِ «پسر سرایدار» به او نگاه میکنند. حتی، گاهی معلمهای مدرسه نیز با جک ترحمآمیز رفتار میکنند و بالاخره، «پسر سرایدار»، که از این همه تحقیر شاکی است، تصمیم میگیرد تلافی کند. برای همین، او نقشهای میکشد و برای انجام این پروژهی سرّیِ تلافیجویانه شروع میکند به بررسی آدامسهای مختلف تا چسبناکترین و بودارترین آدمس جهان را پیدا کند. وقتیکه جک به چسبناکترین و بودارترین آدمس جهان دست مییابد، پروژهاش وارد مرحلهی نهایی میشود. او میخواهد پدرش را به خاطر اینکه سرایدار مدرسه است تنبیه کند. برای همین، یکی از میزهای مدرسه را انتخاب میکند و تصمیم میگیرد آن میز را با گلولههای جویدهشدهی آدامس هندوانهای خراب کند. بااینحال، پروژهی به ظاهر بیعیب و نقصِ جک کمی اشتباه محاسباتی پیدا میکند و مدیر از نقشهی خرابکارانهی او باخبر میشود و نتیجه؟ تنبیه است دیگر. مدیر تصمیم میگیرد جک را تنبیه کند. برای همین، جک موظف میشود میزی را که خراب کرده تمیز کند و علاوهبر آن، بعد از ساعتهای درس در مدرسه بماند و همهی میزها و صندلیها را از آدامس پاکسازی کند، به مدت سه هفته و آن هم زیر نظر مسئولِ سرایداری مدرسه. بله، جک باید همکار پدرش شود، ولی این همهی ماجرا نیست. جک با ماندن در مدرسه و پذیرفتنِ نقشِ کمکسرایدار به شناختِ تازهای دربارهی خودش، پدرش و محیط مدرسهاش میرسد.
رویکردِ کلمنتس در داستاننویسی، تأکید او بر مسائل اجتماعی کودکان و ارزشهای انسانی قابل توجه است. به نظر میرسد که او میخواهد اهدافِ عالی آموزش و پرورش را به وسیلهی داستان محقق کند. برای همین با نوشتنِ داستانهایی واقعگرا که درونمایهای روانشناختی و اجتماعی دارند با کودکان سخن میگوید. کلمنتس با انتخاب قهرمانهای دانشآموز به مخاطب امکان همذاتپنداری میدهد و با طرح مشکلاتِ دانشآموزی به او یاد میدهد که چگونه از فرایند حل مسئله استفاده کند.
مکان وقوع داستان در بیشتر آثار اندرو کلمنتس یک مدرسه است. در «پسر سرایدار» نیز اینگونه است. جک رنکین هم شخصیت اصلی داستان است که از ابتدا در تقابل با پدرش و شغل اوست. نویسنده بهخوبی تنفر و انزجار جک از پدرش و شغلِ او را نشان میدهد و بعد، با اتفاقهایی که در داستان پیش میآید به جک کمک میکند تا بیشتر بداند و بیشتر درک کند. برای همین، در پایانِ داستان، مخاطب شاهدِ تغییرات مثبتی در نگرش و دیدگاههای جک است. نویسنده جک را در شرایطی قرار میدهد تا با پدرش و شغل او بیشتر آشنا شود و چیزهایی را بفهمد که پیش از این، نه پدر و نه حتی مادرش، برای او تعریف نکردهاند. پی به بردن به گذشتهی پدر، زاویهی نگاه جک به خانواده و زندگیاش را تغییر میدهد. درواقع، کلمنتس با بهرهگیری از تجربههایش در کسوت معلمی برای «آموختن» و «توسعهی شناخت»ِ شخصیتاصلیِ داستان زمینهسازی میکند. او مشکل را ریشهیابی میکند و با ارائهی راهحل موفق میشود نگرش جک نسبت به زندگی را تغییر دهد.
رمان «پسر سرایدار» با توصیفهایی از جک در حال اجرای نقشهاش شروع میشود. جایی که ما چیزی دربارهی گذشته نمیدانیم. خواننده در فصل اول از کتاب با جرم و مجرم آشنا میشود و فصل بعد، بازگشتی است به گذشته. سپس، اتفاقهایی که زمینهسازِ وقوع جرماند بیان میشوند و در مراحل بعدی هم علت وقوع جرم بررسی میشود. و اما، ماجرا چیست؟ بچههای کلاس چهارم و پنجم به علت بازسازی مدرسه به ساختمان دبیرستان قدیمی منتقل میشوند. ساختمان قدیمی درست همانجایی است که پدر جک در قسمت سرایداری آن کار میکند. جک بهخاطر این انتقال پریشان و آشفته میشود. برای اینکه از روبهرویی همکلاسیهایش با پدرش خجالت میکشد و میترسد خاطرهی دردناکِ کلاس دوّم دوباره تکرار شود؛
– «و جک، وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟»
هیچ شکی در کار نبود، جک با قاطعیت یک کلاس دومی، لبخند زد و گفت: «میخواهم سرایدار شوم، مثل پدرم.»
پیش از این که خانم پاتون چیزی مثل این جمله بگوید که: «خیلی عالی است، جک.» چند تا از بچههای کلاس شروع کردند به خندیدن و پچپچ کردن. و ریموند هالیس بدون فکر گفت: «سرایدار؟ این شغل آدمهای احمق است! هی بچهها، جک میخواد وقتی بزرگ شد یک احمق شود؛ درست مثل پدر احمقش!»
این حرف همه را در کلاس به خنده انداخت. خانم پاتون بچهها را ساکت کرد و گفت: «ریموند، این کار خوبی نبود. تو یک معذرتخواهی به جک بدهکاری. سرایداری کار خیلی خوبی است و من مطمئنم که جک به پدرش افتخار میکند.»
جک به پدرش افتخار میکرد و عاشق او بود اما خندههای بچهها خیلی پرقدرتتر از حرف معلم به نظر میرسید. بالاخره ریموند مجبور شد بایستد و بگوید: «متأسفم جک!» اما جک میتوانست قسم بخورد که اینطور نبود.
از آن روز به بعد، هر وقت در کلاس صحبت به والدین و مشاغلشان کشیده میشد، جک به هم مییخت. (ص ۱۱ و ۱۲)
با همهی تلاشِ جک برای گریز از پدر، بالاخره هراس ذهنیِ او رخ میدهد. لنی، همشاگردی جک، ناهارش را روی کفپوش سبز کلاس بالا میآورد و حالا یک سرایدار باید کلاس را تمیز کند. هر سرایداری میتواند برای تمیز کردن کلاس بیاید، اما دست تقدیر «جان رنکین» را با تجهیزات نظافت به کلاس میآورد و جک با خودش میگوید کاش او نبود. اما بود.
پدر جک با یک سطل، یک تی، یک پلاستیک خاک ارهی قرمز، یک خاکانداز و برس در آنجا ظاهر شد. جک خودش را جمع کرد؛ به سرعت پشت دخترها قایم شد و به سمت پنجره برگشت.
بقیهی بچهها شوکزده، مفتون کارهای سرایدار شده بودند. جان اول از همه چند پیمانه خاک ازه پاشید تا مایع استفراغ را به خود جذب کند. بعد از یک دقیقه، تمام آن کثافت مرطوب را با جارو و خاکانداز جمع کرد و به راهرو برد. بعد با یک اسپری مقداری آمونیاک روی قسمت خیس پاشید و سپس تمام آنجا را با یک تی تمیز، پاک کرد. به این ترتیب، بوی بد کاملاٌ از بین رفت.
خانم لمبرت از عقب کلاس گفت: «خیلی ممنون، جان.»
جان رنکین سر تکان داد و گفت: «انجام وظیفه است.»
خانم لمبرت گفت: «بسیار خوب بچهها، همه سر جایتان برگردید. نمایش تمام شد.» بچهها به طرف میزهایشان حرکت کردند.
جان سرایدار همانطور که سطل چرخدار را به سمت در هل میداد، سرش را بالا کرد؛ چشمش که به جک افتاد، صورتش با لبخند بزرگی باز شد.
پس رو به جک گفت: «سلام پسرم.» (ص ۱۵ و ۱۶)
این ماجرا بهانهای میشود تا جک بخواهد از پدرش انتقام بگیرد و نقشهی خرابکارانهاش را عملی کند. بااینحال، هیچچیز مطابق خواستهی جک پیش نمیرود، حتی نقشهی بیعیب و نقصِ او. جک تنبیه میشود و حالا باید در نظافت مدرسه همکاری کند. همراهیِ جک با پدرش باعث میشود کمکم ناشناختههای زندگی برای او آشکار شوند. اینک، زمانِ روبهرویی جک با واقعیت است. پیشتر، او صورت مسئلهاش را پاک کرده بود و اکنون باید دوباره این مسئله را بازنویسی کند و پاسخ آن را بیابد. چرا پدر او سرایدار است؟ چرا جان رنکین تلاش بیشتری نکرده تا شغلی جز سرایداری داشته باشد؟ پدر و مادر جک به شیوههای تربیتی خودشان شک میکنند. مادر میگوید بهتر است حقیقت را به جک بگویند، ولی پدر معتقد است این موقعیت خوبی است تا جک خانوادهاش را بهتر بشناسد. برای همین بهتر است منتظر بمانند تا او کمکم حقیقت را بفهمد. جک یک کمکسرایدار میشود و این پایان شیطنتهای او نیست. حالا، «پسر سرایدار» به همهی کلیدهای مدرسه دسترسی دارد و میتواند به هر گوشهای از آن سرک بکشد. کنجکاویِ جک به تدوامِ جذابیّت داستان کمک میکند و ماجراهای بعدی را رقم میزند؛
«حالا دقیقاً به مرکز ساختمان رسیده بود؛ جایی که فکر میکرد باید دری وجود داشته باشد اما آنجا هیچ چیز نبود. جک با ناامیدی ایستاد تا فکر کند.
بعد چیزی به ذهنش رسید. در برج میتوانست در هر کدام از دو راهرویی که راهروی بلند جلویی را به پشت مدرسه متصل میکردند، باشد. سؤال این بود که اگر پدرش هنوز داشت کار میکرد، در کدام یک از این دو راهرو بود؟ صدای بلندی از سمت راستش، به این سؤال پاسخ داد. پدرش همانجا بود. جک از راهی که آمده بود، برگشت و وقتی به راهرویی که یک دقیقه پیش از آن گذشته بود، رسید، به سمت راست پیچید.
در سمت چپ راهروی دوم، تعدادی کلاس و کمد قرار داشت اما جک به سمت راست – جایی که انتظار داشت در برج باشد- متمرکز شده بود؛ چند کمد، سه اتاق درس، یک دستشویی برای دختران و بعد… یک در.
جک با فرو بردن دستش در جیب جلویی، یک کلید بیرون آورد: شمارهی ۷۳؛ کلید اشتباهی.
او با فرو بردن دوبارهی دستش، کلید ۵۰۱ را بیرون کشید و آن را در قفل چرخاند؛ بعد نفسش را نگه داشت، فشار وارد کرد و کلید چرخید.
حالا او آنجا بود؛ جلوی در برج.»
حس کنجکاوی و میلِ جک به ماجراجویی باعث میشود که او بخواهد به نقاط ناشناختهی مدرسه سرک بکشد و از موقعیتی که تنبیه اجباری در اختیارش گذاشته نهایت استفاده را ببرد تا اینکه دوباره گرفتار میشود. البته اینبار نه توسط مدیر مدرسه یا پدرش. او موقع بازدید از جاهای ممنوع مدرسه برای دانشآموزان به تونل زیرزمینیِ مرموزی قدم میگذارد و بعد، در پشت سر او قفل میشود. جک تلاش میکند تا دیگران را از وضعیتش باخبر کند، ولی صدای او به کسی نمیرسد. برای همین، ناگزیر مسیر تونل را ادامه میدهد تا شاید روزنهی نور و امیدی پیدا کند. در این مسیر ترسناک و تاریک، جک با پسر نوجوانی دیدار میکند که حقیقتهایی را دربارهی جان رنکین میداند.
«پارسال تو با جان صحبت کردی؟»
پسر به علامت مثبت سر تکان داد: «بعضی از دوستانم میگفتند که او مرد خوبی است؛ بنابراین، من امتحانش کردم. میدانی، یک روز بعدازظهر که توبیخ شده و در کلاس مانده بودم، با او شروع به حرف زدن کردم. او داشت روی چیزی در اتاق کار میکرد؛ کلید چراغ برق یا چیزی مثل آن. به نظر میرسید که میشود راحت با او حرف زد. پس، اول از او پرسیدم که دارد چه کار میکند. او مرا تحویل گرفت و کارش را کاملاً برای من توضیح داد. نشان داد که مدارهای برق چگونه کار میکنند . کلی برایم حرف زد. او خیلی خوب حرف میزد و من هم به موضوع علاقهمند بودم؛ بنابراین به توضیح دادنش ادامه داد. بعد او اسمم را پرسید و من گفتم که ادی والسون هستم. و اینجا بود که به من گفت اگر کمکی خواستم، به او بگویم. به نظر میرسید که او پدرم را از VFW میشناسد.»
جک سرش را به علامت نفهمیدن تکان داد: «VFW؟»
ادی گفت: «سر در آن ساختمان کوچک سفید، نزدیک قسمت پرترافیک مرکز شهر را دیدهای؟ داوطلبان جنگهای خارجی؟ VFW. آنجا مثل یک باشگاه برای افرادی است که داوطلبانه خدمت نظام کرده و در جنگها شرکت داشتهاند. در آنجا، أنها میتوانند به هم کمک کنند، در مورد مسائل صحبت کنند و از این قبیل کارها. جنگ خیلی از آنها را بههمریخته است؛ مثل پدر من. او در گارد ملی بود و واحد او برای طوفان صحرا فرا خوانده شد؛ میدانی که، همان جنگ خلیج؟»
جک به علامت مثبت سر تکان داد. (ص ۱۳۷ و ۱۳۸)
حالا دیگر جک پدرش را میشناسد. نقشهی انتقامگیری جک از پدرش انگار چراغهایی را برای جک روشن میکند. . او میفهمد که جان رنکین هم مثل خودش دل خوشی از پدرش نداشته است و به خاطر صدمهای که به یکی از ماشینهای نمایشگاه پدرش میزند، تصمیم میگیرد ترک تحصیل کند و داوطلبانه به جنگ برود. جان رنگین هم بعدها میفهمد که دربارهی پدرش اشتباه فکر میکرده، ولی خیلی دیر. اتفاقی که برای جک در همین کودکی میافتد. جان رنکین به جنگ میرود و بعد از اتمام آن، به جایی برمیگردد که نه زندگی هست و نه امید. او به مدرسه پناه میبرد تا شاید زندگیاش دگرگون شود، و همینطور هم میشود. کمکسرایدار مدرسه میشود و به مسیر خدمت برمیگردد، این بار خدمت به خودش و بچهها. آن اتاقک داخل تونل هم رازی میشود بین او و کسانی که به آنها کمک کرده است. رازی که حالا جک همهی آن را میداند و به پدرش افتخار میکند.
نویسنده دادههای داستانیاش را به خوبی ارائه میکند و با یک پایان رضایتبخش به مخاطب میگوید که شادی و خوشبختی انسان در گرو عشق و علاقه و کمک به دیگران است و نه تنفر. برای همین، احساس حقارتِ جک نسبت به پدرش به اعتماد به نفس تبدیل میشود. او درمییابد که جان رنکین بر خلافِ تصوّرش پدری لایق و شجاع است. این حقیقت به جک کمک میکند تا بر ترس از عدمتأیید و عدمپذیرش از سوی دیگران فائق آید و به خودش و خانوادهاش احترام بگذارد.
چاپشده در «کتاب ماه کودک و نوجوان»، شمارهی ۱۹۴، آذر ماه ۱۳۹۲