فعلاً خوبم
«گاهی، هنر میتواند کاری کند که اطرافتان را فراموش کنید. هنر همچین کاری میکند.»
گری دی. اشمیت میگوید: «خیلی چیزهای جدی توی دنیا هست. آدمکشی، جنگ ویتنام و جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان. در این کتاب، بیشتر چیزهای جدی درون وجود داگ هستند.»
وقتی حال داگ سوییتک خوب است، هیچی درست پیش نمیرود. این وضعیت در شهر مسخرهی مریزویل هم ادامه دارد. تنها دلخوشیاش لبخند مادرش است و کت یادگاری از جو پپیتون، ستارهی بیسبال.
فعلاً خوبم پر است از شخصیتهای متفاوت که وارد زندگی داگ میشوند. همهچیز برای داگ جدی است. او میخواهد حال خوبش همیشگی باشد اما مگر میشود؟ مگر میشود لبخند زیبای مادر همیشه روی لبش بماند؟ در شهر مسخرهی مریزویل و «آشغالدونی» این ممکن نیست، مگر اینکه…
راه نجات از کتابخانه میگذرد، از نقاشیهای ادوبون، پرندهها، جین ایر و البته چشمهای لیل.
شاید همهی ما بخشهایی از زندگی داگ را تجربه کرده باشیم، خوشیها و مصیبتها. برای همین با اشتیاق مسیر داگ را تا آخر دنبال میکنیم، قهرمانی که میخواهد دنیا شبیه «آشغالدنی» نباشد. داستانی که اشمیت در «فعلاً خوبم» به تصویر میکشد، از آن داستانهایی است که با خودت میگویی کاش من آن را نوشته بودم. دستکم برای من که اینطور بود.
«میدانید؟ وقتی آدمها با هم مثل احمقها هستند آنقدرها هم بد نیست.»