خبری نیست که نیست

فصل باران شد و از تو خبری نیست که نیست
پشت این پنجره‌ی ابر کمی هم تو بایست
تا زیارت کنم آن شعر شب‌آشوب تو را
تا خداوند بهشتم دهد از هستی و نیست
آه! از سوز زمستان، غم پاییز و هنوز
نوبهاری که ندارد خبر از علت زیست
ما به امید رسیدن به نگاهی که تر است
تو نگاهی که از آن کوه فروریختنیست
غم این واژه نداند دل غم‌پرور تو
چه حساب است و کتاب است و چه می‌داند چیست

./ ۲۳ آذر ۱۳۹۴

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *